" به مناسبت ۵ دی، سالروز زلزله بم "
خبر تلخ است خیلی تلخ: بم با خاک یکسان شد
نماز صبح میخواندم، دلم با خاک یکسان شد
زمین لرزید، فرزند کویر و پیر نخلستان
به زیر خشت خشت درد و غم با خاک یکسان شد
صدای مویه، بوی تند خون و خاک و خاکستر
نفس در سینه ماند و آه هم با خاک یکسان شد
همین دیروز در این کوچۀ خاکی، همین بچه.
همین پایی که دیگر یک قدم.با خاک یکسان شد
همین دستی که مانده زیر در، در را برایم باز.
همین پلکی که حالا روی هم، با خاک یکسان شد
همین لبهای خشک و خاکی اش میگفت: بابایی.
بمیرم! زنده ماندم، کودکم با خاک یکسان شد
بیایید و ببینید آی مردم! آی آدم ها !
خبر تلخ است، خیلی تلخ: بم با خاک یکسان شد
" نغمه مستشار نظامی "
اولین جمعه ی پاییز بود.خوب میدانست من عاشق این فصلم! سه روز از دعوای کودکانه مان میگذشت! سه روز بود یک کلمه هم حرف نزده بودیم. سه روز بود هر یک ساعت یک بار زنگ میزدم به نزدیک ترین دوستش و آمار تمام رفت و آمدهایش را میگرفتم. سه روز سکوت بی سابقه بود برای کسی که هر دو دقیقه یکبار با بهانه های خنده دار زنگ میزد و سوالی صدایم میکرد تا جواب جانم نفس بشنود! من هم از قصد در این سه روز هیچ تماسی نگرفتم که دل دل کند برای بغل کردنم. از قصد به دیدن اش نرفتم که از این انتظار بوسه ای بیست ثانیه ای حاصل شود! از آن بوسه هایی که تا بند آمدن نفس، لبهایش جدا نمیشد!
اولین جمعه ی پاییز بود.دیگر طاقتم طاق شده بود از این دوری و داشتم موهایش را از قاب عکسی که در آغوشم بود بو میکشیدم که تلفنم زنگ خورد. نزدیک ترین دوستش بود، صدایش لرز داشت، هی قسم می داد که آرام باشم و بعد از کلی من و من کردن گفت: نیم ساعت پیش دیدمش که دست غریبه ای رو گرفته بود و به فلان کافه رفت، گفت و لابه لای قسم دادن هایش گوشی از دستم افتاد. اصلا نمیفهمیدم چه شنیده ام. دو سه باری محکم به خودم سیلی زدم که بیدار شو اما این کابوس را در بیداری میدیدم نه خواب! دلیل سه روز بی تفاوتی اش برایم روشن شده بود. با دست و پای کرخت راهی کافه شدم.فقط میخواستم ببینم این غریبه کیست ؟ میخواستم ببینم این غریبه اندازه ی من او را بلد است؟! این غریبه وسط حرف هایش یکدفعه مکث میکند که بگوید الهی فدای آرامش چشمانت شوم؟ . این غریبه!
به حال جنون سمت کافه میرفتم. به حال دیوانه ای که دویده بود و نفسش بالا نمی آمد! چند قدم مانده بود برسم اما قلب و دست و پا یاری ام نمیکرد. کشان کشان و با چشمانی نیمه باز وارد کافه شدم که ناگهان همگی جیغ کشیدند و مواجه شدم با کیک بزرگی که روی آن نوشته بود اولین جمعه ی پاییزمان مبارک جانا. و بعد هم همان آغوش و بوسه ی ناشی از انتظار رخ داد! میدانست عاشق پاییزم و میخواست اولین جمعه ی پاییزی با هم بودنمان را جشن بگیرد!
حالا اولین جمعه ی پاییز است، از آخرین حرف هایت که به تنهایی ام ختم شد، چند ماه و چند روز و چند ساعت گذشته. این بار قهرت خیلی طولانی شده عزیزم! این بار کنج اتاق، قاب عکس ات مرا در آغوش کشیده و در انتظار غافلگیری ات ثانیه ها را میشمارم! نمی دانم کجا و با کدام غریبه جشن پاییز گرفته ای اما میخواهم راهی کافه شوم.
با همان حال پریشان
با همان حال پریشان.!
" علی سلطانی "
امام رئوف(ع)امام رئوف(ع)
امام رئوف(ع)امام رئوف(ع)
امام رئوف(ع)امام رئوف(ع)
امام رئوف(ع)امام رئوف(ع)
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند؟
يک بار زنگ زده بودم منزل نقیزاده. اسمش فرامرز بود
و با يكی ديگر كه هيچ يادم نيست، سه نفرى روى يک
نيمكت مینشستيم. مادرش تا گوشی را برداشت.
اسمش يادم رفتمنزل نقیزاده؟!
از بابام ياد گرفته بودم بگويم منزل فلانی
مادرش هم شاكی و عصبی گفت:
با كی كار دارين؟!.با پسرتون!.كدومشون؟!
تک پسر بودم و فكر اين را نكرده بودم كه
در يک خانه شايد بيش از يک پسر وجود داشته باشد.
كدومشون؟! با كدومشون كار دارى؟!
شاكیتر و عصبیتر پرسيد. هول شدم. يادم نيامد كه
مثلا بگويم آن كه اول راهنماييه. مِن مِن كنان گفتم:
«اون كه موهاش فرفريه، حرف بد نمیزنه، قشنگ می خنده»
اونیكه قشنگ میخندید خانه نبود. تق!
فردايش تو مدرسه گفت:«من قشنگ می خندم؟!»
و ريسه رفت. من حرصم درآمده بود.
چون دفتر مشقم را نياورده بود، ولی از قشنگ خنديدنش
خندهام گرفت.
بعدترها فكر كردم آدم بايد هر از گاهی اسم همخانهاش را
رفقایش را، بغل دستیهایش را فراموش كند. بعد زور بزند
توى سه جمله توصيفشان كند، بدو بدو بگويد مثلا:
آن كه خندهاش قشنگ است. آن كه حرف زدنش مثل قهوهى
تازه دم است. آن كه چشماش حال خوبى داره
همون كه بدون اون ساعت كلاس جلو نميره.
درباره این سایت